نقل است که یکبار داود طایی پیش صادق آمد و گفت: ای پسر رسول خدای!مرا پندی ده که دلم سیاه شده است.
گفت: یا باسلیمان! تو زاهد زمانه ای. تو را به پند من چه حاجت است.
گفت: ای فرزند پیغمبر! شما را بر همه خلایق فضل است و پند دادن همه بر تو واجب است.
گفت: یا ابا سلیمان! من از آن میترسم که به قیامت جد من دست در من زند که حق متابعت من نگزاردی؟ این کار به نسبت صحیح و به نسبت قوی نیست. این کار به معاملت شایسته حضرت حق بود.
داوود بگریست و گفت: بار خدایا! آنکه معجون طینت او از آب نبوت است و ترکیب طبیعت او از اصل برهان و حجت، جدش رسول است و مادرش بتول است، او بدین حیرانی است. داوود که باشد که به معامله خود معجب شود.